مردمش از سقف می‌­ترسند. آسمان پناهشان داده و از لرزيدن دوباره­‌ی زمين، هيچ نمی‌ترسند. چرا كه اگر خاک، خاک آرام پاك، روزی دگر باره تمامی خشمش را بر سر آنان فرو بريزد، به جای سقف­‌های سخت و سنگدل، ستاره­‌ها بر سرشان می‌­بارند و تنها نور بر جای می‌­ماند.
آری! «در انتهاي اندوه دريچه‌ای روشن گشاده است».
اما حالا، خبری جز ويرانه­‌ها نيست. ويرانه­‌ها و اتاقک­‌های اسكان موقت – كانتينرها – كه اگر آنها هم نبودند، گمان مي­كردی كه زندگي به كلی از شهر رخت بربسته. اما كانتينرها زنده­‌اند! هر چيز مرده باشد، كانتينرها زنده­‌اند! ميان آوارهاي پابرجای، كنار خيابان­‌ها، در ميان نخل­های هنوز پربار! كانتينرها با پا فشاري زنده‌­اند و كانتينرها خاطره­‌ای مبهم از خانه‌­اند. خاطره­‌ای گنگ از محل كار، مغازه!

روزها، مردها در كانتينرها، مرغ مي­فروشند، لباس مي­فروشند، عرق مي­ريزند، كار مي­‌كنند و زن­‌ها، چادرهای سياهشان را سر می‌­كنند، به بازار می‌روند.

 بازار! مجموعه­اي از كانتينرها در دو طرف يك خيابان كه ديگر ماشين­‌رو نيست و سه كودك بی‌­تاب در آن دوچرخه­‌سواری می‌كنند و زن‌­ها، با چادرهای سياهشان، از كنارشان می‌­گذرند. گاهی لبخند می‌زنند، گاهی از عبور تند دو چرخه می‌ترسند. ترس در بم حس غريبي نيست! مردمش از زمين زير پايشان می‌ترسند و از ديوار خانه­‌شان و از سقف­‌ها، ماهم از آدم دزدها می‌ترسيديم. ترس در بم، حس آشنایی است. زن‌­ها با حس آشنای ترسشان، به كناری می‌روند. خريدهای روزانه­‌شان در دستشان است. با نيم نگاهی از كنار مانكن زنی با لباس شب قرمز می‌گذرند. بعد كنار آن كانتينر می‌­ايستند. پشت شيشه كانتينر، پر از گوشواره و انگشتر طلاست!
آری! «در انتهای اندوه، دريچه­‌ای روشن گشاده است»
پيش‌تر، پس ­از گذر از ميان آن همه آشفتگی چشم آزار، ناگهان به ديواره بزرگی از خرپا و بتون بر مي­خوری. ساختمان نيمه تمام يک ورزشگاه نيمه بزرگ، با سقف­ی از خرپاهای قرمز. با وجودی كه قرمز رنگ آشنایی از كانتينرهاست، می‌ترسی! فكر می‌کنی اين ورزشگاه قرار است شهر را زنده كند يا مردمان شهر اين ورزشگاه را؟ ورزشگاه به غايت خالی است، دلت می‌گیرد! با وجود اين، قرمز رنگ آشنائيست. آجرهاي ساختمان­‌های در حال ساخت اداری هم، قرمزاند!
مردی كه بر اجرای مجموعه ساختمان­‌های خوش ساخت اداری نظارت مي­كرد، گفت پيش ­از اين قرار بر اين بوده كه آجر قرمز، الگویی برای ساخت ساختمان­‌های شهر شود، گزاردن الگو منتفی شده و طراح و همكارانش، از كارخانه آجرسازی خواسته‌­اند كه چنين رنگی را تنها برای بنايی كه آن‌ها طرحش را ريخته‌­اند بسازد، تا بنايشان قرمزی منحصر به فردی داشته باشد.
 من فكر نمی‌­کنم گمانشان درست باشد. قرمز، درست همچون ترس، در بم، آشناست و قرمز تنها رنگی است كه هيچ وقت در بم، نمرده است. چه در ميان آواره­‌ها، بر تمام بدن عزيزان و بر بدن تمام عزيزان، چه در ميان كانتينرها و چه حالا روی سقف و ديوار ساختمان­‌های جديد و چه هميشه! در دل مردمانش همچون عشق! قرمز رنگ آشنایی است.
من می‌دانم! روزی دختركی از كتابخانه تازه‌ساخت بم می‌آید، برادرش را از مدرسه‌ای نوساخت در نزديكی ارگ برمی‌­دارد، برايش آب‌نبات‌چوبی قرمز رنگ می‌خرد!  
آری! «در انتهای اندوه دريچه‌ای روشن گشاده است».
چون ترس، حس آشناي شهر است. روز اول مي­ترسي قدم در ارگ بگذاري. مي­ترسي ديدن شدت خرابي­اش را نتواني تاب بياوري. مي­ترسي ويراني­اش، ويرانت كند! اما كنگره معماري و شهرسازي بر گرد آن مي­گردد. مدام از كنارش مي­گذري، روبرويش مي­نشيني، نگاهش مي­كني. بيشتر سازه­هاي نگهدارنده زرد به چشمت مي­­آيد و كارگرهايي با لباس­هاي آبي و كلاههاي زرد، كه مدام در تكاپويند. چند بار نزديك در ورودي مي­روي. هوا گرم است و دلت داغي دارد! قدم به درونش نمي­گذاري! تا آنكه شب مي­شود. نورهاي نارنجي رنگي بيرونش را مي­آرايند. درونش حلقه­هاي  بحث­هاي آزاد است و ديگر نمي­داني چه! وارد مي­شوي. قدم بر همان خاكي مي­گذاري كه ساليان دراز اجدادت. مهتاب آسمان را آراسته. در ميان ويرانه­هاي تاريك، گاهگاهي گوشه­اي روشن است. نوري مبهم از حسينيه مي­آيد. قدم­هايت بي­تاب مي­شوند. حسينيه پر از آدم است. زير سقفي با سازه­اي همچون چادر مادر بزرگت! و به تمامي نور است. سقف به نهايت سبك است. مردم بم، چادر مادربزرگت! را به چهار ستون آويخته­اند، تا ستاره­ها را از آسمان بچينند و مردم بم، از چنين، سقفي، نمي­ترسند.
 آن طرف تر، بعداز آن كه پايم را روي راه­راه چوب و نور گذاشتم و صداي چوب و نور كه مدام مي­آمد، گذار هزاران هزار ساله اجدادم را به يادم آورد، بالاي سر آن همه آدمي كه آنجا را در تكاپو بودند، ناگهان چيزي ديدم و دلم فرو ريخت. دو دامن كوچك آن دو دختري را كه پدرشان اجسادشان را به دوش انداخته بود! مردم بم آنها را به چهار ستون آويخته بودند، تا از آسمان ستاره بچينند. يكي زرد بود، ديگري قرمز. «يكي خورشيد بود ديگري ماه»!
مي­دانم! اگر روزي خاك، خاك آرام پاك، دگرباره، تمامي خشمش را بر سر مردم بم فرو بريزد. بم ستاره باران خواهد شد!
 آري! «در انتهاي اندوه، دريچه­اي روشن گشاده است».
 

*مقاله سه سال بعد از زلزله بم نگاشته شده است.
 

حدیث بی‌قراری بم*

کتایون مشهودی -1385
چاپ شده در فصلنامه اندیشه ایرانشهر- شماره 7-8